قسم ,پست ثابت,

نه تو می مانی

و نه هیچیک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت

غصه هم میگذرد

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه ی خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز

چشم ها

چشم هایت را بیدار کن ٬ فقط چشم هایت را

چشم هایت را آگاه کن ٬چشمی هست

چشم هایم  دارند خسته می شوند

چشم هایم دارند خشک می شوند

چشم هایت را بیدار کن

چشم هایم دارند داد می زنند

چشم هایت بر نمی گردند

چشم هایم می خواهند .... تو را...

اما راه دیگری ندارم

آن روزها

واقعا یاد آن روز ها بخیر

یاد آن روز ها که فکر می کردیم بچه بودیم اما خیلی می فهمیدیم ٬حتی شاید بیشتر از حال....

یاد آن روزها که بد ٬ بد بود ٬ و فقط با بد شوخی میکردیم... همین... با بد بازی نمیکردیم

یاد آن روز ها که همه چیز و همه کس ارزش داشت...

همه چیز مهم بود

حرف ها

نصیحت ها

صحبت ها

یاد آن روز ها که ........ گذشت

بید مجنون

بید مجنون را دوست دارم

دوست دارم زیر سایه ی پر نقشش بنشینم و بنویسم

بید مجنون را دوست دارم...

درونش جای گیرم٬ آرام گیرم

تکیه بر  آن تنه ی پر مهرش  زده و لمس کنم ٬درک کنم راز شوم ٬باد شوم

دست٬ از پشت شوم ٬ناز کشم ٬ رحم کنم

یار شوم ٬یار غار شوم٬ پای کنار شوم

مست شوم  راست شوم....

 

الله و الله

این ترانه سامی یوسف و علاوه بر اینکه دوسش دارم منو یاد خاطرات خیلی خوب میندازه....

تو گروه سرود مدرسه با هم میخوندیم ... کلی خاطرات جالب...

من و سپیده انگلیسی

بیتا و سپیده ۲ و فاطمه و شیدا هندی

زهرا و ملیکا ترکی

سپیده۳وزهرا۲ عربی

اینکه آقا روی صندلی پلاستیکی نشسته و خم شده بود میخاسیم یه ضربه به پایه بزنیم همون موقع برگشت...

اینکه یکی آروم به آقا به اشتباه بگه آقا میشه این تیکه رو سوفه(در اصل فوسه) بخونیم و آقا بعد تکرار  چند بار بگه چی؟؟؟؟ سرفه کنیم؟؟؟؟

اینکه تو روز جشن فارغ التحصیلی ۲ تا از بچه ها قسمت ترکی  رو خراب کنن و جلو اونهمه معلم ترک ضایع شیم...

و اون عکسه که با آقا انداختیم و چشمای من.....

مونا, آن دعای مستجاب من

آخ جوووون مونا اومده ه ه ه

بالاخره اومد

چقدر خووووب

 

http://monaheaven.blogfa.com

عید قوربوون

عیدتون مبارک

ویولن

شما بگید من چجوی به این جمع تیکه انداز بفهمونم اینکه رو دوش منه ویولونه نه گیتار!؟ ۱۵ نفر انسان بامزه تیکه های بامزه تر از خودشان می انداختندو محض رضای خدا یک نفر نفهمید این گیتار نیست.!

لاقل اسمشو یاد بگیرید واسه خودتون میگم...

آخه گیتار ۲ برابر اینه...

آخری  دیگه حرصمو دراورده بود خیلی آروم  گفتم آخه این گیتاره؟؟ بعد شنیده مثلا داره منو مسخره میکنه با اعتماد به نفس تمام میگه نه پس سنتوره؟؟؟!!!

ینی این اعتماد به نفس و من داشتم نفر ۲ کنکور بودم؟؟؟؟!!!!

صداقت

دختر(پسر) پایین شهری با یه پسر(دختر) وسط شهر آشنا میشه . وقتی پسرک(دخترک) از خونشون می پرسه میگه ما ستارخان می شینیم و بعد مدتی که داستان جدی میشه و پسرک(دخترک) می فهمه دختر(پسر) مال ته شهره.

 میگه: واقعا که.... اصلا برای من مهم نبود تو کجا میشینی اما از این دروغت نمی تونم بگذرم و بهت اعتماد کنم.... تو رو بخیرو ما رو به سلااامت.

صداقت چیز خوبیه اما من خیلی دوست دارم بدونم خداوکیلی اگه فقط یه تیکه اول داستان فرق داشت و دختر(پسر) مال زعفرانیه بود و همون دروغ و گفته بود...... پسر(دختر) بازم واسه عدم صداقت می رفت؟؟؟؟؟؟!!!!!

 

 

 

دوستان عزیزم با توجه به سوئ تفاهمات جنسیتی خدمتتان عارضم که این داستان دختر و پسرش فرق نداره میشه جابه جا شه موضوعش واسم مهم بود وگرنه هر دو ممکنه رخ بده. این رنگهای قرمز هم بخاطر شما دوست عزیز

مداد و خودکار چه فرقی دارد٬ اگر پاک کن نباشد؟؟؟!!!

 

امروز وقتی پاک کن همراهم نبود به این نتیجه رسیدم!!

 

 

 

 

 

تولدت مبارک سهراب من

سهرابم... سهراب عزیزم

تورا به بلندای تک تک ثانیه های عمر به ظاهر کوتاهت دوست می دارم..

به اندازه ی تک تک حروف اشعار نفس گیرت...

به اندازه ی ذره ذره ی من تا تو... و به اندازه ی تمام چیزها یی که تو دیدی و هیچکس ندید...

سهراب....٬ منم "شاسوسا" ....

تو اینگونه صدایم کردی

تو هر چه صدایم کنی دوست می دارم...

تنها....٬ صدا کن مرا ٬ صدای تو خوب است....

صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی ست که در انتهای صمیمیت حزن می روید..

خودت بعد از لمس اشکهایم... بعد از شنیدن صدایم که می گفتم با من حرف بزن...

سپس کتاب بزرگت را گشودم گفتی:

"کسی روی خاکستر بال هایم راه می رود.

دستی روی پیشانی ام کشیده شد... من سایه شدم:

شاسوسا تو هستی؟

دیر کردی٬ از لالایی کودکی تا خیرگی این آفتاب انتظار تو را داشتم.

در شب سبز شبکه ها صدایت زدم٬ در سحر رودخانه ها ٬ در آفتاب مرمر ها...

و در این عطش تاریکی صدایت می زنم.... شاسوسا..."

و من با جملات دیوانه کننده ات غرق در اشک شدم...

تولدت مبارک ۸۵ ساله شده ای

آیسان و نیلوفر

چه حسیه بعد ۷ سال دوستاتو که با هم خیلی خوب بودید و زندگی کردید و کلی خوش گذرونی و خاطرات خوب داشتی ببینی؟؟

خیلی خوبه...

تمام خاطرات٬ خنده ها و حرفا و همه و همه واست زیرو رو میشن و دلت میخاد ثانیه ها خوابشون بگیره تا فرصت کنی از همه چی بگی و بپرسی...

خیلی خوبه...

اگه بفهمی بعد از ۷ سال شدید هم دانشگاهی و می تونید هر روز هم و ببینید چه حسی بهتون دست می ده؟

 آدمای دورو برتون از خنده ها و خاطراتتون بخندن...

خیلی خوبه....

آیسان و نیلوفر و دیدم

خیلی دلم تنگ شده بود

خیلی غافلگیر کننده بود...

عالی ی ی

دوست جدیدم

دوست جدیدم سیسیان ارمنیه اما ایران به دنیا اومده هر روز ازش چند کلمه یاد می گیرم...

بهم میگه تلفظات خیلی خوبه استعداد داری..

خیلی بامزه س

با لهجه با مزه ش دیروز بهم میگه من تا چند وقت پیش فکر می کردم شما شب ها هم با مقنعه و شال و مانتو می خوابید؟؟؟؟!!!! 

پرسیدم چرا؟؟؟!!!

گفت: آخه تو فیلم هاتون همیشه همینطوریه!

گفتم آره دیگه اینم از محدودیت های صدا و سیمامونه... 

رفیق

رفیق٬

مبادا گرفته باشی٬

که شهری را به نماز آیات وا می دارم...

سهراب من

چرا سهراب انقدر زود مرد؟؟؟؟

چرا آدم خوبا زود میرن؟

یکی جواب بده؟!

ای کاش از عمر من می رفت واسه عمر مفید اون...

با تو...

نمی دانم چرا این گونه ای؟!

نمی دانم...!

دیگر نمی توانم تحمل کنم...

نمی دانم...

نحسی!؟

شومی؟؟!!

نمی دانم....!

چرا؟

چرا انقدر بد قدمی؟؟!!

آنقدر که با تو ...

زمان این قدر بی برکت می شود....

کفش های تق تقی ام

کفش های تق تقیم را دوست دارم...

کفش های تق تقیم نامم را هر لحظه صرف می کنند...

کفشهای تق تقی  نه جابه جایی می شناسند نه مسافت طی شده...

 فقط من را می شناسند...

کفش های تق تقی همیشه همراهمند...

کفش های  

تق تقی همیشه همراهمند...

دشت ... صحرا ... پارک... هر کجا که بخواهم...

با من می دوند

می پرند

هیچ گاه جایم نمی گذارند

کفش های تق تقیم مرا دوست دارند...

هیچ گاه اذیتم نمیکنند...

 

 

روز پر ماجرا با آل استار های لعنتی...

طبق رسوممون امروز از زیر قرآن رد شدم و رفتم ...

دویدم و دویدم به مقصدم رسیدم...

خوش و خرم اومدم بشینم رو چمنای دانشگاه دیدم آل استار لعنتیم بدون خبر به من که خودم و آماده کنم پاره شده؟؟؟؟؟!!!! لامصب دیروز خریدمت آخه

منه بیچاره که کتونی پوش نبودم آخه چه ندایی به من گفته بوووود....: آل استااار... آل استااار...

ای وااای حالا عدل باید امروز شلوار لول می پوشیدم.... اگه اون یکی بود میوفتاد روش٬ پارگیش معلوم نمی شد....

یکی یکی برای تمامی دوستان در آنجا راه میرفتم و می پرسیدم: معلومه نه؟؟ تابلوء اصن٬ واااای حالا چیکار کنم... و همه می گفتند:....نه ه ه آنقدر ها معلوم نیست...

دیگه کلاسا تموم شد و اومدم بیرون...

سوار بی آر تی که شدم تمام غصه های اعم از کتونی و درس و درد های درونی و بیرونی را فراموش کردم و فقط به قانون بقا فکر می کردم

له شدن را با تمام وجود حس میکردم...

خلااااصه ه ه گویا رسیده ام و باید پیاده شوم

مقنعه ام را از زیر بغل یک نفر و کوله را از دستان دیگری و دست و پاهایم را از مکان های دیگر اتوبوس جمع و جور کردم و خودم را به خارج  پرتاب کردم......

آری دیگر هوا بود...

باز هم فکر آل استار به ذهنم افتاد...

رفتم آن سو...

مادر گفته بود از کجا باید بروم ...

من هم رفتم و رفتم ...

می پرسیدم و می رفتم...

همه میگفتند پایین تره پایین تره...

آقا ببخشید می دونید؟ پایین تره

آقا ببخشید...؟ پایین تره

خانوم؟ پایین تره

بخدا اگه بگیم نمیدونم خیلی خوبه هاااا آدمارو گمراااه نکنیییید می دونم دوست دارید کمک کنیداااا

نه گفتن چیز خوبیه..

هر ۴راه را که می گذراندم میگفتند پایین تر.......

۵تا ۴راه و با پای پیاده له کردم و اومدم زنگ بزنم مامانم ببینم کجام؟؟؟؟!!! دیدم ش ندارم رفتم تو سوپری

باور میکنید اگه بگم ۱۰ دقیقه طول کشید تا به ۳ نفر ش بفروشه و بقیه پول بده ... داشت واسمون اسلو موشن بازی میکرد....

اومدم تو پیاده رو هم شارژ و میزنم هم راه میرم یهو خدایی شد سرمو آوردم بالا دیدم دیوار در فاصله چن سانتی بود ...

یه آقای محترمی ام یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت بهم....

خلاصه بعد از یک ساعت پیاده روی بی دلیل به مقصدم رسیدم....

خسته ماااااا

 

 

 

 

آقای نسبتا محترم

هی تو.... تویی که ظاهرت تظاهره..

هی تو....

تویی که موهاتو چپ زدی ولباسای ساده پوشیدی و  یقه رو بستی و ریش هاتو بلند کردی و سرت پایینه و .... مثثثثلا رو زمینو نگاه میکنی و

زیر زیرکی مارک لوازم آرایش و رنگ مو و رنگ و مدل و سایز تمام لباسای تمام دخترای توی اتوبوس رو درآوردی و با چشمات یکی یکی بدرقه شون می کردی تا خارج شن نوبت بعدی بشه.... هی تو که چشمات همه جاااارو دید جز مسیرو...

حالم ازت بهم می خوره

 

تو آدمی؟؟؟!!!

+با عرض پوزش از بسی آقایان بسی  محترم

انقد بدم میاد

انقد بدم میاد از مادرایی که  به آرایش ۷ قلم و تیپ آنچنانی خودشون خوب میرسن و حواسشون هست یه نقطه رو کفشای مارکشون نباشه  اما بچه ی جیگولی بانمک  ۳-۴ سالشون لباس رنگو رو رفته ی کهنه و  لک دار تنشه

واقعا مسخره س...

به خودش زحمت نداده حتی صورت بچه رو بشوره ه ه٬ موهاشو شونه کنه ...

زیاد این صحنه رو دیدم آخریشم امروز بود... متاسفم..

واقعا پیش خودت فکر نمیکنی اون بچه جزیی از توء؟؟؟عایا!!!؟؟؟

من2

ما رفتیم شیمی الزهرا 

 

من

شیمی محض روزانه دانشگاه الزهرا

و

ژنتیک واحد پزشکی تهران

 

 

+حالا چیکار کنیم ؟؟؟!!عایا؟؟؟!!!

زور خستگی

خسته ام....

در انتهای صبوریم قلبم شکسته٬ شانه هایم خم شده اند

حس ها را قاطی می کنم نمی شناسمشان

نمی شناسم... خودم را ... آدم ها را...

نمی دانم دکمه ی خاموشی چشم هایم کجاست؟

همینطور بی وقفه آب از آنها می آید...

خسته ام

خستگی های بزرگ روی شانه هایم رژه می روند٬

گلوله های بزرگ از چشمانم سر می روند٬

خنده و شادی دم به دم از دستم در می روند٬

خستگی هایم.... خستگی هایم منتظر بودند

نشسته بودند...

خستگی هایم خسته بودند

منتظر بودند...

موقعش که رسد به ریشم بخندند ... خوب هم بخندند

جوری که فریادم شنیده نشود..

بر پشتم سوار شوند ٬ افسارم را به دست گیرند و

به ریشم بخندند... خوب هم بخندند

موقعش رسیده...

خوب دارم له می شوم.. خوب دارم خرد می شوم... زرد می شوم... نرم می شوم....خاک می شوم....

 چقد خوبم الان که  نوشتمت

+چقد خوبم الان که رو کاغذی

حل معما

 باید خدمت دوستان گلم عرض کنم که من با تحقیقات فراوان نسبت به خال زدن به نتیجه ی تاسف باری رسیدم

اینکه در گذشته های دور که دلیل بسیاری از بیماری ها مشخص نبود بعضی دچار خال در چشم می شدند و نابینا می گشتند...

و بعضی دچار خالهایی در بدن می شدند و نمی دانستند که سرطان است و فوت می گشتند.....

و من تحت تاثیر قرار گرفتم و پشیمانی حاصل کردم و هم اکنون تنها به انگشت شست و اشاره ام اکتفا میکنم و می خواهم که ایشان خال نزنند...

دست پیش

دیدید یه سریااااا دست پیش می گیرن پس نیفتن؟٬ ناگفته نماند که مهارتیه واسه خودش ... چقد بدم میاد ازشون ........ کنار دستم باشه انگشت اشاره مو تو چشم چپش و شستم و تو چشم راستش فرو می کنم تا از حدقه در بیاد..... پرررررووووووو

مادربزرگم خدابیامرز یه نفرین خوشگل داشت هر وقت می گفت لبخند می زدم.... و مفهوم دقیقشو نمیدونم

الان اینجا لازمه به اون دست پیش گیر همونو بگی........... ~خال بزنی ایشالااااا~

حالا به نظر شما این نفرینه یعنی چی؟؟؟؟                              نزنی

۱) خال دربیاوری                                         ۲)جوش زیر پوستی بزنی

۳)صدو یک سگ خالدار                                ۴)هیچکدام

20سالم شده!!

۲۰ سالم شده اما تکلیفم با خودم روشن نیست

۲۰ سالم شده اما نمیدونم چیکاره ام

۲۰ سالم شده اما معلوم نیست جام کجاست

۲۰ سالم شده اما خودم خبر نداشتم

۲۰ سالم شده اما سردرگمم

۲۰ سالم شده اما هیچی سر جاش نیست

۲۰ سالم شده اما بلاتکلیفم

۲۰ سالم شده اما دارم اشک می ریزم

کاش بودم

مرا می بینید؟ اینجا هستم..

هیس س.. گوش کن

صدای تنهایی تو می آید...

هیس س.. صدای رفتن آدم ها می آید٬ صدای سکوتشان در فضا پر شده..

گرم شده... هیس س.. صدای فشردن دست ها می آید

هیس... صدای نرمی نفس ها می آید

انعکاس خنده هاشان دور می شود

صدای امن وامان می آید

هیس س.. دیگر صدایی نمی آید... همه رفته اند

می توانی صدای تنهاییت را زیاد کنی ولذت ببری

نمی دانم چرا کسی به دادم نمی رسد٬

دوروبر پر از سایه های ابهام است

من تمام پیچ و خم های وجودم را زیرو رو کرده ام

نیست اما نقطه ای ابهام...

من از تمامی این سکوت ها و سایه ها گریخته ام

اما تمامی آنها به من هجوم می آورند

فقط خودم را می شناسم...

خودم را می دانم.. می دانم

سفید نباسم.. سیاه هم نبوده ام

چگونه این سکوت های سیاه روی سرم ریختند

می دانم... کف کفش هاشان بود٬ وقتی از رویم رد می شدند...

دخترکی در خیابان

چند روز پیش از مرکز خرید تندیس تجریش اومدیم بیرون جلوی در  دختری حدود ۱۲ ساله

 با موهای بلند و ساده بسته شده وبا دامن بلند و

تی شرت با هیکلی بسیییار نحیف و لاغر  فلوت می نواخت... و چه زیبا می نواخت...

وقتی برایش دورن کیفی که کنارش بو پول گذاشتیم متوجه انبوهی پول های ساک شدیم... خوش بحالش.....

و آنجا بود که تصمیم گرفتم ویولن  را خوب تمرین کنم تا سال دیگر بتوانم کارو کاسبی خوبی به راه اندازم

حیف شد کاش شمارشو می گرفتم یه مشورتی می کردم

قطره ی تنهایی...

امشب باز دلم گرفت٬

و باز هم پنجره ها بسته شدند.

کاش روزنی بود تا نفسی تازه می کردم.

هیچ نقطه ای باقی نمانده٬ تو تنها چیزی هستی که وجود داری٬

در تمام ابعاد فضا تو را می بینم٬

و تو در بی نهایت وجودم رخنه کرده ای

وچقدر از تو دورم..

و چقدر نزدیک...

چه فاصله هایی...

کدامین ذرات این همه جدایی را ساخت؟

کدامین ثانیه ها چنگ بر صورت من انداخت؟

و چرا زندگی عشق ما را باخت؟

و چرا بی نهایت وجودت را با بی نهایت قلبم پر کردم؟

و چرا روزی که گریستی گریه کردم؟

چرا شبنم چشمان معصومت را با انگشتانم ربودم؟

خیال می کردم...

چرا تنهایم گذاشتی آنروز که گفتم تنهایم گذار؟!

ومن ماندم با خاطرت...

و در آن لحظه اوج نیاز من با تو بود

دل تو کجا با دل من آشنا بود؟!

دل من تنها بود..

توصیه های مامان به دختر کوچولو

یه روز وقتی ۴ساله بودم مادرم مجبور شد یک ساعتی خانه را ترک کند و مرا تنها بگذارد...

مادر گفت زود می آیم هرچی دوست داشتی بخور٬ میوه ام خواستی اول تمییییییز بشوور بعد بخور

یادت نره ها مامان خوب بشور

منم گفتم باشه( منم حرف گوش کن)

خلاصه تا رفتن من بلند شدم یه خیار برداشتم و یه صندلی گذاشتم جلوی ظرفشویی( که قدم برسه)و یک لیوان

بزرگ را پر از آب کردم و خیار را درون آب گذاشتم وصابون را برداشتم و افتادم به جان خیار بدبخت........

خیار را خوب صابون مالی می کردم و درون لیوان آب میگذاشتم تا حسابی میکروب هایش کشته شود

شستم و شستم و شستم تااااااااااااا

مادرم برگشت و در را باز کرد و نگاهش به من افتاد با تعجب که چه میکنم و من گفتم٬ فک کنم دیگه تمیز شد مامان بیا ببین.....

نمی دانید آن شب مادرم چقدر به من خندید و قربان صدقه رفت...